|
|
نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391
بازدید : 1503
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
ـ "وارتان"! بهار خنده زد و ارغوان شکفت. در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير. دست از گمان بدار! با مرگ نحس پنجه ميفکن! بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار. . . » "وارتان" سخن نگفت. سرافراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت. . . « ـ "وارتان"! سخن بگو! مرغ سکوت، جوجۀ مرگي فجيع را در آشيان به بيضه نشسته است!» "وارتان" سخن نگفت. چو خورشيد از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت. . . "وارتان" سخن نگفت "وارتان" ستاره بود يک دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت. . . "وارتان" سخن نگفت "وارتان" بنفشه بود گل داد و مژده داد: «زمستان شکست!» و رفت. . .
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
|
|
|