|
|
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 1494
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ، ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ... شاملو
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 1407
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتی
با نانِ خشکِشان
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 1493
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391
بازدید : 1308
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391
بازدید : 1503
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
ـ "وارتان"! بهار خنده زد و ارغوان شکفت. در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير. دست از گمان بدار! با مرگ نحس پنجه ميفکن! بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار. . . » "وارتان" سخن نگفت. سرافراز دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت. . . « ـ "وارتان"! سخن بگو! مرغ سکوت، جوجۀ مرگي فجيع را در آشيان به بيضه نشسته است!» "وارتان" سخن نگفت. چو خورشيد از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت. . . "وارتان" سخن نگفت "وارتان" ستاره بود يک دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت. . . "وارتان" سخن نگفت "وارتان" بنفشه بود گل داد و مژده داد: «زمستان شکست!» و رفت. . .
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391
بازدید : 1471
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
من آواز سروده های خویش را در شب گریسته ام
ودر ماتم دانشجویی که راهش
را به بیراهه رفت
وسرزمینی که در بن بست ایمان ناامن خویش بر باد می رفت
من آغاز گریستنم را در چادرهای آنان
که در زیر
برف و سرمای زمستان میلرزاند
ومن در آوایی که نجوا نمیشد هرگز هرگز نجوا نشد
در این شب و در تاریکی این تاریک
از فراز تاریخ با چشمهایی بسته و گرفته و خسته
در مه آلود راهی بی پایان تورا
تورا صدا میزنم
آی ...........
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1387
بازدید : 4317
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
آن جاودان
در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست
در آن آنی که از خود بگذری وز تنگ خود خواهی برآیی در فراخ روشن فردای انسانی در آن آنی که دل برهانده از وسواس شیطانی روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را بدرّد موج دود آلود شّک و ناامیدی را *********
به سیر سالها باید تدارک دید آن آن را چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب جان را براه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را
تمام هستی انسان گروگان چنان آنی است که بهر آزمون ارزش ما طُرفه میدانی است
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گُردی اگر بشکستی آنجا زودتر از مرگ خود مُردی !
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
نوشته شده در جمعه 16 تير 1391
بازدید : 1687
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
عاشقان
سرشکسته گذشتند، شرمسار ترانههای بیهنگام خويش. و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا. سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبان تشريح
و لتههای بررنگ غرور
نگونسار بر نيزههايشان.
تو را چه سود
فخر به فلک بر
فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرينت میکند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با ياسها
به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گياه
از رستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
فغان! که سرگذشت ما
سرود بیاعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه روسبيان باز میآمدند.
باش تا نفرين دوزخ از تو چه سازد،
که مادران سياهپوش
-داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد-
هنوز از سجادهها
سر بر نگرفتهاند!
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
|
|
|