پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
دیدار مولانا و شمس
نوشته شده در یک شنبه 1 مهر 1392
بازدید : 902
نویسنده : اسماعیل جباری
شمس:

 هر زمان نوعی شود دنیا و ما

بی خبر از نو شدن اندر بقا

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است

مصطفی فرمود دنیا ساعتیست

آزمودم مرگ من در زندگیست

چون رهی زین زندگی پایندگیست

مولانا:کیستی تو؟

شمس:کیستی تو؟

مولانا:قطره ای از باده های آسمان

شمس:این جهان زندان و ما زندانیان

حفره کن زندان و خود را وارهان

آدمی مخفیست در زیر زبان

این زبان پرده است بر درگاه جان

مولانا:کیستی تو؟

شمس:تیر پران بین و ناپیدا کمان

جانها پیدا و پنهان جان جان

مولانا: کیستی تو؟

شمس:رهنمایم همرهت باشم رفیق

من قلاووزم در این راه دقیق

مولانا:کیستی تو همدلی کن ای رفیق

شمس:در عشق سلیمانی من همدم مرغانم

هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم

هر کو که پری خوتر در شیشه کنم زو طرح

برخوانم و افسونش حراقه بلرزاند

مولانا:کیستم من کیستم من چیستم من؟

شمس:تا نگردی پاکدل چون جبرییل

گرچه گنجی درنگنجی در جهان

رخت بربند و برس در کاروان

آدمی چون کشتی است و بادبان

تا کی آرد باد را آن بادران

مولانا:هیچ نندیشم به جز دلخواه تو

شکر ایزد را که دیدم روی تو

یافتم زان نرگس جادوی تو . . .

.


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



نیایش
نوشته شده در سه شنبه 19 شهريور 1392
بازدید : 870
نویسنده : اسماعیل جباری

خدایــــا بنده ای   درد    آشنـــایم

به سر افتاده ای بی دست و پایم

 

ز غمـــــها سینه ام دریاست دریا

گــــــواهم گـــریه های هــــایهایم

 

به  درگــــــاه  تو  مینـالم به زاری

مــــرا بـگـــذار با ایــن نـــاله هایم

 

مــــرا در آتــــش عشقت بــسوزان 

مکن زین شعله ی سرکش رهایم

 

از ایــــن آتـش دلم را پر شرر کن  

بسوزان ، سوز دل را بیشتر کن

 

به آه  در  گلـــو  بشکسته ســوگند

به سوز سینه های خسته سوگند

 

به غـــــم پرورده ی محنت نصیبی

که در خون جگر بنشسته سوگند

 

به اشــــک مــادری کز داغ فرزند

فرو ریزد به رخ پیوسته ، سوگند

 

به بیماری که در هنگامه ی مرگ

بر آید نــاله اش آهسته ، سوگند

 

به  آن  بـــرگشته  ایــــام  نگون بخت

که راهش از همه سو بسته سوگند

 

مرا در بیکسی پیوسته کس باش

بوقت نــــاله هـــا فریــاد رس باش

 

به بی پــــاىٔی کـــه  در راهی خــزیده

به بیدستی که دست از جان کشیده

 

به محرومی که نالد در شب تار

ز غمـــــها جان او بر لب رسیده

 

به آن بیـــــمار دار شــب نخفته

که ریزد اشک محنت تا سپیده

 

به ناکامی که در شور جوانی

به خـــاک ســرد گوری آرمیده

 

به پیـــر خسته جــان مستمندی

که پشتش در تهیدستی خمیده

 

به آن طفل یتیم بی پناهی

که   لبــخند محبت را ندیده

 

بده دستی که دستی را بگیرم

ز خجلت پیش محتاجان نمیرم

 

قسم بر دستـــــگاه کبـــریاىٔی

قسم بر شوکت عرش خداىٔی

 

قسم بر بینوای سیر چشمی
که   دارد صـــد نـوا در بینواىٔی

 

قسم بر گلرخ عاشق نوازی

که در او نیست رنگ بیوفاىٔی

 

قسم بر مادری کز هجر فرزند

بود گریان به شبهای جداىٔی

 

قسم بر دختری کز راه پرهیز

شکیباىٔی کند در پارســاىٔی

 

دو رنگی را ز جان من جدا کن

دلـــم  را  با محبت آشنـــا کن

 

شاعر : مهدی سهیلی 


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



سهراب سپهری
نوشته شده در یک شنبه 17 شهريور 1392
بازدید : 949
نویسنده : اسماعیل جباری

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت

و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد

و بدانیم که پیش از مرجلن خلائی بود در اندیشه ی دریاها

مرگ پایان یک کبوتر نیست

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاریست

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



کارو
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 590
نویسنده : اسماعیل جباری

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
می‌خورد بر مرد تنها
می‌چکد بر فرش خانه
باز می‌آید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی‌دانم، نمی‌فهمم
کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟
نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی‌فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمی‌دانم
نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمی‌فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
می‌دویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد...  


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



شیخ بهایی
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 915
نویسنده : اسماعیل جباری

تا نیست نگردی، ره هستت ندهند

این مرتبه با همت پستت ندهند

چون شمع قرار سوختن گر ندهی

سر رشتهٔ روشنی به دستت ندهند 


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



خیام2
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 1452
نویسنده : اسماعیل جباری

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی 


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



خیام
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 1207
نویسنده : اسماعیل جباری

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم 


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



شاملو
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 1493
نویسنده : اسماعیل جباری

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ، ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ... شاملو


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



زنده یاد احمد شاملو
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 1407
نویسنده : اسماعیل جباری
 

ای کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هاشان

 

حتی

با نانِ خشکِشان

و کاردهایشان را

جز از برایِ قسمت کردن

بیرون نیاورند

 


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



مولوی
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 1493
نویسنده : اسماعیل جباری

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید

یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید

از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



طلوع(فریدون مشیری)
نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391
بازدید : 1308
نویسنده : اسماعیل جباری

 

چشم صنوبران سحر خيز

بر شعله بلند افق خيره مانده بود .

دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .

سر مي كشيد كوه،

آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟

پر مي كشيد باد،

آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،

با كوله بار شادي،

از دره مي گذشت ،

در دشت مي دويد !

***

هنگامه اي شگفت ،

يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !

نبض زمان  و قلب جهان، تند مي تپيد

دنيا،

در انتظارمعجزه ... :

خورشيد مي دميد !


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



وارتان
نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391
بازدید : 1502
نویسنده : اسماعیل جباری

 

 ـ "وارتان"! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
.
دست از گمان بدار
!
با مرگ نحس پنجه ميفکن
!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار
. . . »
"وارتان" سخن نگفت
.
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
. . .

«
ـ "وارتان"! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجۀ
مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته است


"وارتان" سخن نگفت
.
چو خورشيد
از تيرگي بر
آمد و در خون نشست و رفت. . .

"وارتان" سخن نگفت
"وارتان" ستاره بود
يک دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
. . .

"وارتان" سخن نگفت
"وارتان" بنفشه بود
گل داد و
مژده داد
: «زمستان شکست!» و
رفت
. . .

 


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



آی
نوشته شده در پنج شنبه 25 آبان 1391
بازدید : 1471
نویسنده : اسماعیل جباری

من آواز سروده های خویش را در شب گریسته ام

ودر ماتم دانشجویی که راهش

را به بیراهه رفت

وسرزمینی که در بن بست ایمان ناامن خویش بر باد می رفت

من آغاز گریستنم را در چادرهای آنان

                                                    که در زیر

                                                                     برف و سرمای زمستان میلرزاند

ومن در آوایی که نجوا نمیشد  هرگز     هرگز  نجوا نشد

در این شب و در تاریکی این تاریک

از فراز تاریخ       با چشمهایی بسته و گرفته و خسته   

در مه آلود راهی  بی پایان  تورا

تورا صدا میزنم

آی ...........


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



آن جاودان (احسان طبری)
نوشته شده در دو شنبه 19 تير 1387
بازدید : 4317
نویسنده : اسماعیل جباری

 

آن جاودان

در این عمر گریزنده که گویی جز خیالی نیست
تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست

در آن آنی که از خود بگذری وز تنگ خود خواهی
برآیی در فراخ روشن فردای انسانی
در آن آنی که دل برهانده از وسواس شیطانی
روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را
بدرّد موج دود آلود شّک و ناامیدی را

*********

به سیر سالها باید تدارک دید آن آن را
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب جان را
براه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را

تمام هستی انسان گروگان چنان آنی است
که بهر آزمون ارزش ما طُرفه میدانی است

در این میدان اگر پیروز گردی گویمت گُردی
اگر بشکستی آنجا زودتر از مرگ خود مُردی !

 


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,



احمد شاملو
نوشته شده در جمعه 16 تير 1391
بازدید : 1686
نویسنده : اسماعیل جباری

عاشقان

سرشکسته گذشتند، شرمسار ترانه‌های بی‌هنگام خويش. و کوچه‌ها

بی‌زمزمه ماند و صدای پا. سربازان

 

شکسته گذشتند،

خسته

         بر اسبان تشريح

و لته‌های بر‌رنگ غرور

نگونسار بر نيزه‌هايشان.

 تو را چه سود

                  فخر به فلک بر

                                    فروختن

هنگامی که

                هر غبار راه لعنت شده نفرينت می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت

که با ياس‌ها

                به داس سخن گفته‌ای.

 آنجا که قدم بر‌نهاده باشی

گياه

       از رستن تن می‌زند

چرا که تو

تقوای خاک و آب را

                        هرگز

باور نداشتی.

  فغان! که سرگذشت ما

سرود بی‌اعتقاد سربازان تو بود

که از فتح قلعه روسبيان باز می‌آمدند.

 باش تا نفرين دوزخ از تو چه سازد،

که مادران سياه‌پوش

-داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد-

هنوز از سجاده‌ها

                      سر بر نگرفته‌اند!


:: موضوعات مرتبط: شعر , ,