عاشقان
سرشکسته گذشتند، شرمسار ترانههای بیهنگام خويش. و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا. سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبان تشريح
و لتههای بررنگ غرور
نگونسار بر نيزههايشان.
تو را چه سود
فخر به فلک بر
فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرينت میکند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با ياسها
به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گياه
از رستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
فغان! که سرگذشت ما
سرود بیاعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه روسبيان باز میآمدند.
باش تا نفرين دوزخ از تو چه سازد،
که مادران سياهپوش
-داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد-
هنوز از سجادهها
سر بر نگرفتهاند!