|
|
نوشته شده در جمعه 15 شهريور 1392
بازدید : 591
نویسنده : اسماعیل جباری
|
|
باز باران بی ترانه باز باران با تمام بی کسیهای شبانه میخورد بر مرد تنها میچکد بر فرش خانه باز میآید صدای چک چک غم باز ماتم من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمیدانم، نمیفهمم کجای قطرههای بی کسی زیباست؟ نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد کجای ذلتش زیباست؟ نمیفهمم کجای اشک یک بابا که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران به روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟ نمیدانم نمیدانم چرا مردم نمیدانند که باران عشق تنها نیست صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست کجای مرگ ما زیباست؟ نمیفهمم یاد آرم روز باران را یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد کودکی ده ساله بودم میدویدم زیر باران، از برای نان مادرم افتاد مادرم در کوچههای پست شهر آرام جان میداد فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود نمیدانم کجای این لجن زیباست؟ بشنو از من، کودک من پیش چشم مرد فردا که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست و باران من و تو درد و غم دارد...
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
|
|
|